سفارش تبلیغ
صبا ویژن

z

شبهای پائیز که برگهای معلق

در ماهتاب شنا میکردند

من آسمان را

به تماشا می نشستم

دلم میخواست چندان عدد یاد بگیرم

تا همه ستارگان را

شماره کنم

امروز در یافته ام

که نباید چیزهائی را شماره کرد

که هر گز یکیشان

از آن من نبوده است

گویا سرنوشت مرا

در دورترین ستاره ها معلوم کرده اند

آیا انسان را

به ستاره فروخته اند

یک شب از آسمان نگاه تو بالا میروم

وهمه ستاره ها را به دریا میریزم

تا ماهیان دیوانه را

به شام دعوت کنم

آنگاه سرنوشت سیاهان را

بر برگهای سپیدار

خواهم نوشت

آیا میدانستی اینطور نگاه تو آشوبم میکنه !




تاریخ : یکشنبه 92/4/23 | 6:42 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

z

شعرمی‌کشد مرا به پیش هر قدم گرفته‌ای مرا
دست کم گرفته‌ام تو را، دست کم گرفته‌ای مرا

 

عرصه عرصه‌ی پریدن است مرغ خانگی شدن بس است
ابتدا قلم ز من سپس از قلم گرفته‌ای مرا

 

رو به رویم ایستاده‌ای تکه تکه خرد می‌شوم
تکه سنگ شو سپس ببین کوه غم گرفته‌ای مرا

 

بادبادکی به شاخه‌ای گیرکرده و نمی‌رود
هرچه پس زدم تو را چرا باز هم گرفته‌ای مرا

 

دست تو به من نمی‌رسد ای پلنگ بیشه زارها
محجوبم خسوف کهنه‌ای‌ست دست کم گرفته‌ای مرا




تاریخ : جمعه 92/4/21 | 6:25 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 z

چگونه بی تو بگویم که هر چه بادا باد

که می‌کند غم عشق تو ریشه از بنیاد

چقدر سر به هوایی و سرکش و مغرور

به سرو تکیه زدم قامتش فریبم داد

تو باد بودی و من برگ دیر فهمیدم

هزار برگ خزان می‌‌روند اگر بر باد

انار کال درختان پناه‌شان شاخه‌ست

انار تا برسد شاخه می‌رود از یاد

... همیشه میوه‌ی شیرین به خاک می‌افتد

مرا نچیدی و این میوه از دهان افتاد

چه بی‌ثمر به دل سنگ تیشه می‌کوبم

عوض شده‌ست زمانه عوض شده روزگار

 میان عشق و اسارت هزار فرسنگ است

که هر که دل به کسی داد می‌شود آزاد




تاریخ : شنبه 92/4/15 | 12:46 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

z

زبان به شعر گشودم که حرف راست بگویم
تحمل سخن راست تا کراست بگویم


 

حقیقتی که فراسوی پرده های یقین است
برای آن که دلش پاک و بی ریاست بگویم

 

اگر ترانه ی عشق است با خلوص بخوانم
وگرفسانه ی زهداست هرکه خواست بگویم

 

گلایه های دل دردمند باده کشان را
به میفروش که فارغ از ادعاست بگویم

 

پیام سوته دلی را که بار خاطرش افزود
به گوش گل به ترنم بدون کاست بگویم

 

رموز تشنگی لاله های باغ جنون را
به عاشقی که دلش دشت کربلاست بگویم

 

قرار اول عشق است تا رها شوم از خود
به پیر میکده لبیک اگر بناست بگویم

 

حدیث قدسی بیگانگی ز هر دو جهان را
به هر که با سخن عشق آشناست بگویم




تاریخ : جمعه 92/4/14 | 11:40 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

آن نه رویست که من وصف جمال دانم

این حدیث از دگری پرس که من حیرانم

همه بینند نه این صنع که من میبینم

همه خوانند نه این نقش که من میخوانم

شرو در باغ نشانند وترا بر سر و چشم

گر اجازت دهی ای سرو روان بنشانم

عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست

دیر سالیست که من بلبل این بستانم

باش تا جان برود در طلب جانانم

که به کاری به ازین باز نباید جانم

هر نصیحت که کنی بشنوم ای یار عزیز

صبرم از دوست مفرمای که من نتوانم

عجب از طبع منت می آید

من خود از مردم بی طبع عجب می مانم

گفته بودی که بود در همه عالم

من به خود هیچ نیم هر چه تو گوئی آنم




تاریخ : پنج شنبه 92/4/13 | 12:12 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

کاغذ و قلم بهانه است

توئ که هم می سرایی

هم سروده می شوی!

تو خودت واژه می شوی

شعر می شوی

و جریان می گیری در شریان های کاغذ!

من نه آنم که توان سرودن این "تو"ی عظیمم باشد!

تویی که...

هم شعر هستی

هم جهان هستی

هم کلمه...!

..............

بهار،بهانه است...

بهانه ای تا بودنت را با سبزینگی ابراز کنی

و جریان زنده گی را در مرکز ثقل لحظه به اثبات برسانی

و این ردای سبز و نسیم و پروانه های رقصان،نشانه اند

نشانه های ساده ی بودنت!

............

حتی روز و ماه و سال

و حتی تر؛دقایق،بهانه اند!

بهانه ای که تمام جهان ایمان بیاورند به جاودانگی ات!

به اکسیر اعظمی که در دستان توست

به لاقید بودنت به زمان و مکان

و جریان ابدی ات در زند گی!

z




تاریخ : یکشنبه 92/4/9 | 12:44 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

هفته قوه قضائی را تبریک و تهنیت عرض میکنم .

… اکنون، مردم آگاه شیعه، در برابر نظام صفوی که بر تشیع تکیه می‌کند، همان وضعی را دارند

که شیعه، در نظام اموی و عباسی، که بر اسلام تکیه می‌کردند، داشت. اشرافیت قریش، نقاب اسلام زد و شعارش قرآن و سنت،

تا «حق علی» پامال شود و یاد حسین فراموش، یعنی روح قرآن و مسیر سنت مسخ شود.

شیعه، بر منقبت تکیه کرد، و بر ذکر، و اکنون، اشرافیت قومی صفوی، نقاب تشیع زده است و شعارش منقبت و ذکر! تا «حقیقت علی» پامال شود

و فکر حسین فراموش؛ این است که وقتی زور هم بر «ذکر» تکیه می‌کند، دیگر «ذکر» نقشی انقلابی ندارد

و «ذاکر» نه یک روشنفکر مترقی که یک ابزار تبلیغاتی در نظام موجود می‌شود، این است که در عصر صفوی، دیگر «یاد» رسالت نیست؛ رسالت، «شناخت» است.

«طرح واقعه» نیست، «تحلیل واقعه» است، «محبت» نیست، «معرفت» است،

و بالاخره، در نظام «تشیع صفوی»، نه بر «تشیع مطلق»، که بر «تشیع علوی» تکیه کردن است.

زیرا، پیش از صفویه شیعه وقتی نام محمد را می‌شنید حق داشت بپرسد: «کدام محمد»؟

و پس از صفویه، شیعه وقتی یاد حسین را می‌شنود، باید بپرسد: «کدام حسین»

(شهید آیت اله بهشتی)




تاریخ : شنبه 92/4/8 | 3:6 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

پیرمرد عالمی در بادیه.
شش نفر اعضای اتحادیه.

اتحاد دزدهای کاروان.
می کشاندش سوی چادر بی امان.

تا که آن سر دسته ی دزدان دشت.
گفت ما را چاره کن نیکو سرشت.

سرقت ما طی یک سال اخیر.
صد عدد سکه ز افراد فقیر.

صد به شش تقسیم ناگردد چرا؟
داد گستر باش یاری کن مرا.

با تعجب سوی آنها خیره شد.
ناکسان را شرط کرد و چیره شد :

هر چه من گفتم به سان حکم بود.
بی تامل قانع اید با سهم خود؟

نا شنوده رای ، گفتندش بلی.
گفت مشکل نوع آن باشد ولی.

عدل را باشد دوگونه در جهان.
اولی : نوع زمین. دو : آسمان.

جمله دزدان آسمانی خواستند.
عدل و قسط آن چنانی خواستند.

تکیه زد بر خیمه. حکم آغاز شد.
بعد چمدان جواهر باز شد.

بهر سردسته ، چهل تا سکه داد.
دزد بعدی بیست، بعدی ارتداد.

بیخبر شمشیر آوردی چو تیر.
کله اش افکند در دم بر حصیر.

دزد چارم سوی صحرا شد ز ترس.
پنجمی فریاد زد او را : نترس.

خنجرش را سوی پیرِ دِیر برد.
تیغ خنجر بر گلوی او فشرد.

گفت حکم باقی چل سکه چیست؟
عدل جاری کن بدانیم سهم کیست؟

بیست سکه داد او را دادگر.
ده و ده سهم دو تا دزد دگر.

برخروشیدند بر وی جملگی.
چیست این بی عقلی و این لودگی؟

بی خرد گشتی؟ عدالت نیست این.
عین ظلم است و قساوت. چیست این؟

گفت طبق عدل باشد ای فلان.
این چنین بوده همیشه آسمان.

حکمتی دارد تمام این حدود.
در پس این حکم صدها راز بود.

امر شد پوشیده باشد تا لحد.
بر اساس مصلحت او می دهد.

چون که شاهد باشد او از آسمان.
بر همه با یک نگاه مهربان.

بایدت هر شوربایی می دهد.
گرچه زهر آگین، بنوشی مثل شهد.

شعر : فلاح




تاریخ : شنبه 92/4/8 | 2:33 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

روزها بگذشت و یک روزدگر آمد پـدیـــد 

چشم ما جز رنج و آه غم بدیدارش ندید

این چه دورانیست   دوران   جــــدیــد

قلبها از   سنگ  شد  گــاه   از  حــــدیــد

دوستان یـکدفــعــه گــردنــد نـا پـــدیـــد

وقـــت سخــتــیـها و در وقــت و  عــیـــد

هیچ نتوانی بیابی ای رفیق

چه عزا باشد چه در هنگام عید

کودکان با مهر مادر زیستند

وای بر آنکس که مادر را ندید

روزگار ما چونان روز و شبی

گربیاید از جهان باید برید

دوستان:این عمر آزمایش است

واسه رفتن بیاوردش پدید

توشه گر بردی سلامت میروی

ورنبردی آتشی آید پدید

روز رستاخیز می آید به زود

بایدی ببرید از سنگ و حدید

جمله این منزل رها باید نمود

خانه کردار می باید خرید

خانه کردار نی با پول و زر

بلکه بااخلاق می اید پدید

آنکه کردارش نکو نیکو خرید

و آنکه بدها کرد دوزخ را بدید

اهل منزل در جهان کمیابند

وای بر آنکس که دنیا را خرید

این جهان بازیچه است و جای لهو

هر که از لهوش برد جنت بدید

اهل جنت اهل ایمانند و بس

نی دغل بازان دل سنگ و حدید

آنکه آخری را به این دنیا فروخت

حتم داند آخرت آتش بدید




تاریخ : سه شنبه 92/3/28 | 1:14 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

z

تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

 

دلم می پاشد از هم ،بس که زیبا می شوی گاهی

 

                        حضور گاه گاهت بازی خورشید با ابر است

 

                       که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی

 

به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

 

ز ناچاریست گر همصحبت ما می شوی گاهی

 

                       دلت پاک است اما با تمام سادگیهایت

 

                       به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی

 

تو را از سرخی سیب غزل هایم گریزی نیست

 

تو هم مانند آدم زود اغوا می شوی گاهی




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 11:21 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر


  • paper | بازی آنلاین | buy backlink
  • فال تاروت پنج کارتی | رپرتاژاگهی