سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

z

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب

 بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها خوشا بر من  

که پیچ و تاب آتس را تماشا می کنم هرشب 

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا  

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب  

تمام سایه ها را می کشم در راندن مهتاب  

حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب  

دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها

چه بی آزار بادیوار نجوا می کنم هر شب  

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی

که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشب ...




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 11:6 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

z

چو آن زرین قلم از خانه زر
کشید از سیم مدبر لوح اخضر
سرای چرخ خالی شد ز کوکب
چو آخرهای روز از طفل مکتب
به مکتبخانه حاضر گشت ناظر
به راه خانه منظور ناظر
ز حد بگذشت و منظورش نیامد
دوای جان رنجورش نیامد
زبان از درس و لب از گفتگو بست
ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست
ز مکتب هر زمان بیرون دویدی
فغان از درد محرومی کشیدی
ادیب کاردان از وی برآشفت
به او از غایت آشفتگی گفت
که اینها لایق وضع شما نیست
مکن اینها که اینها خوشنما نیست
ز هر بادی مکش از جای خود پا
بود خس کو به هر بادی شد از جا
ندارد چون وقاری باد صرصر
بود پیوسته او را خاک بر سر
نگردد غرق کشتی وقت توفان
چو با لنگر بود بر روی عمان
مکن بی لنگری زنهار ازین پس
چو زر باشد سبک نستاندش کس
نداری انفعال این کارها چیست
نبودی این چنین هرگز ترا چیست
چنین گیرند آیین خرد یاد
خردمندی چنین است آفرین باد
چنین یارب کسی بی درد باشد
ز غیرت اینقدرها فرد باشد
ز غیرت آتشی در ناظر افتاد
ز دامن لوح زد بر فرق استاد
نهاد از دامن ارشاد تخته
زد آخر بر سر استاد تخته
وز آنجا شد پریشان سوی منزل
رخی چون کاه و کوه درد بر دل
در این گلشن که چون غم نیست هرگز
جفایی بیش از آن دم نیست هرگز
که از جانانه باید دور گشتن
ز درد دوریش رنجور گشتن
درین ناخوش مقام سست پیوند
چه ناخوشتر ازین پیش خردمند
که باشد یار عمری با تو دمساز
کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز
به بزم وصل مدتها درآیی
ز نو هر دم در عیشی گشایی
به ناگه حیله‌ای سازد زمانه
فتد طرح جدایی در میانه
خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست
به وصل دلبران او را سری نیست
چنین تا کی پریشان حال گردیم
بیا وحشی که فارغ بال گردیم
به کنج عافیت منزل نماییم
در راحت به روی دل گشاییم
کسی را جای در پهلو نگیریم
به وصل هیچ یاری خو نگیریم
که باری محنت دوری نباشد
جفا و جور مهجوری نباشد




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 7:24 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

z

غنچه با دل گرفته گفت:

«زندگی، لب ز خنده بستن است     گوشه ای درون خود نشستن است.»

گل به خنده گفت:

« زندگی شکفتن است     با زبان سبز راز گفتن است.»

گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه

باز هم به گوش می رسد...

تو چه فکر می کنی؟

راستی کدام یک درست گفته اند؟

من که فکر می کنم 

گل به راز زندگی اشاره کرده است 

هر چه باشد او گل است        

گل یک دو پیرهن         

بیش تر ز غنچه پاره کرده است!




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 6:58 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

m

همه را می شنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سرا پا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم

همه و قت، همه جا

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم

تو بدان این را تنها تو بدان

تو بیا

تو بمان با من تنها تو بمان

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب

من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

اینک این من که به پای تو در افتادم باز

تو بمان با من تنها تو بمان




تاریخ : یکشنبه 92/3/26 | 6:48 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

z

ایرانی ثابت کرد که به اقتدار سرزمینش می بالد

نتیجه انتخابات : ثابت کردن ؛ شکست ناپذیری ملت ایران است .




تاریخ : شنبه 92/3/25 | 2:55 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

v

از هر چه هست پیدا وز هر چه هست پنهان

از مرغها هزارست از وقتها سحرگه

از فصلها بهارست از نوعهاست انسان ....

از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست

از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان

از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر

از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان

از انبیا محمد از شهرها مدینه

از شاخه هاست طوبی از باغهاست رضوان

از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف

از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان




تاریخ : شنبه 92/3/25 | 2:50 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

خدای من !

کوله بارم اگر چه از توشه راه تهی است انباشته از توکل که هست !

اگر چه خزه گناهانم مرداب دلم را هر لحظه به عفونت عذاب نزدیک میکند

 آفتاب اطمینان به تو هنوز در آسمان وجودم میدرخشد .

اگر خواب سرد زمستانی گناه ؛ دلم را به انجماد کشیده است ,

 نسیم بهاری اعتماد به لطف تو در آوندهای دلم هیجان تازه آفریده است .

اگر دانه وجودم در زیر خاکهای غفلت ونسیان در اشتیاق دیدار خورشید توشکفتن را از یاد برده است

 شناسائی سبزینه فطرتی که تو در وجود نهاده ای سر میشکفد و در اشتیاق تو رشد میکند .

خدایا !

در زیر بار سنگین گناه دلخوشیم به دستهای مهربان توست .....

من اینک درخت وجود خویش را در مسیر نسیم روح افزای تو قرار داده ام

 و دهان تشنه گلبرگهای وجودم را رو به باران تو گشوده ام .....

خدایا!

این زبان چون لایه های کویرترک خورده گناه زلالی باران رحمت تو را له له میزند

وبرگهای پژمرده دل خنکای نسیم رضایت تو را آرزو میکند .

خدایا !

کبوتر دل بیاد گردش به دور بارگاه تو میتپد .

این جان در اشتیاق تو میسوزد .

این چشم بهانه تو را میگیرد واشک میریزد

این ریه ها به شوق تو تنفس میکنند

سینه در هجران تو آتش گرفته است .

این پنجه ها در طلب چشمه بی انقطاع تو بخاک میروند .....

خون رگها به جستجوی تو در گردش است

خدایا!

با من آن کن که تو شایسته آنی از آمرزش وبخشش و رحمت و

 نه آنکه من سزاوار آنم از عذاب و مجازات به حق رحمتت ای هر چه جوی لطف از چشمه وجود توست .




تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 9:55 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

 

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟

بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا ؟

 نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا ؟

 عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان تو‌ام فردا چرا ؟

 نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا ؟

 وه کـه با این عـمـرهـای ‌کوته بـی ‌اعتبار

این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟

 شور فرهادم به پرسش سر به ‌زیر افکنده بود

ای لب شیـریـن ! جـواب تلخ سـر بالا چرا ؟

 ای شب هجران که یک دم در تو چشم ‌من ‌نخفت

ایـنـقـدر با بخـت خـواب‌آلـود مـن لالا چـرا ؟

 آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا ؟! 

در خزان هجر گل ای‌ بلبل طبع حزین !

خموشی شرط وفاداری بود ، غوغا چرا ؟

 

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر

این سفر راه قیامت می‌‌روی تنها چرا ؟

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/23 | 9:48 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z


گر چه چون کوه به دامان افق بستر ماست
منّت پای بسی راهگذر بر سرماست
دوری ی ِ راه به نزدیکی ی ِ دل چاره شود
کـَرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست
آسمان سر زده از چشم کبود تو ولیک
آنچه در او نکند جلوه گری، اختر ماست
گر چه شد چشمه صفت خانه ما سینه کوه
باز منظور بسی اهل نظر، منظر ماست
همچو زنبق نشکفتیم در آغوش چمن
گل کوهیم که از سنگ سیه بستر ماست
گلشن خاطر ما را چمن آرایی نیست
سادگی زینت ما، پاکدلی زیور ماست
گر سرانگشت تو ما را ننوازد گله نیست
گل خاریم و زیانْ سود نوازشگر ماست
زان همه زخمه که بر تار دل ما زده دوست
حاصل این نغمه؟ عشق ست که در دفتر ماست...




تاریخ : یکشنبه 92/3/19 | 8:7 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
 بازگو ، خفته در نگاه تو چیست ؟
 چیست این اشتیاق سرکش و گنگ
 در پس دیده سیاه تو چیست ؟
 چیست این ؟ شعله یی ست گرمی بخش
چیست این ؟ آتشی ست جان افروز
چیست این ، اختری ست عالمتاب
چیست این ؟‌ اخگری ست محنت سوز
بر لبان درشت وحشی ی تو
 گرچه نقشی ز خنده پیدا نیست
 لیک در دیده؟ تو لبخندی ست
 که چو او ، هیچ خنده زیبا نیست
شوق دارد ،‌ چو خواهش عاشق
از لب یار شوخ دلبندش
 شور دارد ، چو بوسه مادر
به رخ نازدانه فرزندش
آه ، ای ناشناس ناهمرنگ
نگهی سخت ‌آشنا داری
دل ما با هم است پیوسته
گرچه منزل زما جدا داری
آه ، ای ناشناس !‌ می دانم
که زبان مرا نمی دانی
لیک چون من که خواندم از نگهت
از رخم نقش مهر می خوانی




تاریخ : یکشنبه 92/3/19 | 7:45 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر


  • paper | بازی آنلاین | buy backlink
  • فال تاروت پنج کارتی | رپرتاژاگهی