سفارش تبلیغ
صبا ویژن

m

می تازی ، همزاد عصیان !
به شکار ستاره ها رهسپاری ،
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار.
اینجا که من هستم
آسمان ، خوشه کهکشان می آویزد،
کو چشمی آرزومند؟
با ترس و شیفتگی ، در برکه فیروزه گون، گل های سپید می کنی
و هر آن، به مار سیاهی می نگری، گلچین بی تاب!
و اینجا - افسانه نمی گویم-
نیش مار ، نوشابه گل ارمغان آورد.
بیداری ات را جادو می زند،
سیب باغ ترا پنجه دیوی می رباید.
و -قصه نمی پردازم-
در باغستان من ، شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو، آهو سر می کشد ، به صدایی می رمد.
در جنگل من ، از درندگی نام و نشان نیست .
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهیی.
من رسیده ام.
اندوهی در چشمانت نشست، رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست: لرزش یک برگ.




تاریخ : شنبه 92/3/4 | 8:34 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

r

شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر ، سحر نزدیک است:
هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است!
خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من ، لیک، غمی غمناک است. 




تاریخ : شنبه 92/3/4 | 8:15 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

s

دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به گیسوی سحر.
خویش را از ساحل افکندم در آب،
لیک از ژرفای دریا بی خبر.
بر تن دیوارها طرح شکست.
کس دگر رنگی در این سامان ندید.
چشم میدوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید.
تا بدین منزل نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام.
گرچه می سوزم از این آتش به جان ،
لیک بر این سوختن دل بسته ام.
تیرگی پا می کشد از بام ها :
صبح می خندد به راه شهر من.
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن. 




تاریخ : شنبه 92/3/4 | 8:5 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

z

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

               خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

               ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگران ِ کسی که در راه است

               بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

               که شرط ِ بردن بازی سلامت شاه است

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

               به کوه ِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند

               که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

               به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

               که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

               تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست

               که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است  ...




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 9:21 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

m

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو


و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو.....

 

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو


باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میشوی مستانه شو مستانه شو



چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو


تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو





تاریخ : جمعه 92/3/3 | 8:51 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

a

ورد لبها ذکر یا امیرالمؤمنین است

وارث پیغمبر است و حافظ دین مبین است

هر زمان اندوه بر من زیادت میکند

بر لب و جان و دلم نام امیر المؤمنین است

با ذکر علی زبان دل حمد  شد

اسلام مصفی به جهان ثابت شد

آنگونه بشو که رفتی هر جا گویند

الحق که مرید مرتضی وارد شد

ولادت حضرت علی (ع) مبارک .




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 7:41 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

بود در انجیل نام مصطفی
آن سر پیغامبران بحر صفا
بود ذکر حلیه‌ها و شکل او
بود ذکر غزو و صوم و اکل او
طایفه؟ نصرانیان بهر ثواب
چون رسیدندی بدان نام و خطاب
بوسه دادندی بر آن نام شریف
رو نهادندی بر آن وصف لطیف
اندرین فتنه که گفتیم آن گروه
ایمن از فتنه بدند و از شکوه
ایمن از شر امیران و وزیر
در پناه نام احمد مستجیر
نسل ایشان نیز هم بسیار شد
نور احمد ناصر آمد یار شد
وان گروه دیگر از نصرانیان
نام احمد داشتندی مستهان
مستهان و خوار گشتند از فتن
از وزیر شوم‌رای شوم‌فن
هم مخبط دینشان و حکمشان
از پی طومارهای کژ بیان
نام احمد این چنین یاری کند
تا که نورش چون نگهداری کند
نام احمد چون حصاری شد حصین
تا چه باشد ذات آن روح‌الامین
بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر
کاندر افتاد از بلای آن وزیر

مولوی




تاریخ : جمعه 92/3/3 | 7:16 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

x

سپیده‌دم، نسیمی روح پرور
وزید و کرد گیتی را معنبر

تو پنداری، ز فروردین و خرداد
بباغ و راغ، بد پیغام آور

برخسار و بتن، مشاطه کردار
عروسان چمن را بست زیور

گرفت از پای، بند سرو و شمشاد
سترد از چهره، گرد بید و عرعر

ز گوهر ریزی ابر بهاری
بسیط خاک شد پر لؤلؤ تر

مبارکباد گویان، در فکندند
درختان را بتارگ، سبز چادر

نماند اندر چمن یک شاخ، کانرا
نپوشاندند رنگین حله در بر

ز بس بشکفت گوناگون شکوفه
هوا گردید مشکین و معطر

بسی شد، بر فراز شاخساران
زمرد، همسر یاقوت احمر

بتن پوشید گل، استبرق سرخ
بسر بنهاد نرگس، افسر زر

بهاری لعبتان، آراسته چهر
بکردار پریرویان کشمر

چمن، با سوسن و ریحان منقش
زمین، چون صحف انگلیون مصور

در اوج آسمان، خورشید رخشان
گهی پیدا و دیگر گه مضمر

فلک، از پست رائیها مبرا
جهان، ز الوده کاریها مطهر

 




تاریخ : چهارشنبه 92/3/1 | 8:58 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

m

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن

همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن

کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن

در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن

روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن

 




تاریخ : چهارشنبه 92/3/1 | 8:50 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

رفتی و اشعار تو ماند

کوچ کردی تو و آثار تو ماند

چون کند قافله کوچ از صحرا

می‌نهد آتشی از خویش به جا

نامه شد جامه‌در از ماتم تو

شجر فضل و ادب بی‌بر شد

فلک دانش بی‌اختر شد

مزه از نکته و معنی زامثال

اندر آهنگ دگر پویه نماند

بر لب تار بجز مویه نماند

بی‌تو رفت از غزلیات فروغ

بی‌تو شد عاشقی و عشق دروغ

اندر آن باغ که بر شاخه? گل

آشیان ساخته‌ای چون بلبل

زیر سر کن ز ره مهر و وفا




تاریخ : چهارشنبه 92/3/1 | 8:24 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر


  • paper | بازی آنلاین | buy backlink
  • فال تاروت پنج کارتی | رپرتاژاگهی