سفارش تبلیغ
صبا ویژن

z

نغمه هایت با دل من آشناست
ای نگاه خسته ی دیر آشنا
بر دو چشمم خیره شو تا بنگری
شعله های سرکش مهر و وفا
بر دو چشمم خیره شو تا بگسلم
بندهای عفت وفرزانگی
مست ومدهوش از شراب آن نگاه
بهر آغوشت کنم دیوانگی
بر دوچشمم خیره شو تا شعله وار
از تمنای نگاهی پر عطش
شاعر من شاعر دیر آشنا
نغمه هایت با دل من آشناست
قلب من دیوانه ی مهرو وفاست
عشق من افسانه ی هر محفلی ست
بی خبر هستی از این دیوانگی
شاعر من بر دوچشمم خیره شو
خیره شو بر این دو چشم پر شرر
خیره شو ای شاعر من خیره تر




تاریخ : شنبه 92/3/18 | 7:59 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

پیامبر گرامی اسلام (ص):
اخلاق خوب ده چیز است
که در مرد هست و در پسرش نیست ،
در پسرش هست و در پدرش نیست ،
در بنده هست و در آقای او نیست ؛
خدا هر که را سعادتمند خواهد قسمت او کند :
راستیِ گفتار ، پایمردی در وعده های راستین ، عطای سائل ، نیکی در عوض نیکی ، حفظ امانت ، پیوند خویشان
حمایت همسایه ، حمایت دوست   ؛ گذشت  ؛ خلق محمدی

مبعث حضرت محمد مصطفی (ص) مبارک




تاریخ : پنج شنبه 92/3/16 | 11:8 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z 

هر گاه از غرور آکنده باشی عشق ناپدید می شود

 هر گاه عشق بورزی آنگاه بالغ شده ای      

  کودک از جنس عشق ساخته شده است     

به هر چه عشق بورزی همان می شوی        

 عشق هیچ مرگ نمی شناسد  

 زبان قادر به وصف عشق نیست    

چون انسان عشق می ورزد پس خدا هست

شناخت عشق شناخت خدا است   

  عشق در نیستی خانه دارد             

 همه انسانها عاشق به دنیا می آیند                 

 عشق تنها امیدی است که وجود دارد       

 به جز عشق همه چیز نابینا است               

  عشق بزرگترین هدیه خداوند است              

  فقط عشق می تواند انسان را الهی کند          

 عشق مطلق است و هراس و تردید نمی شناسد

    انسان بدون عشق تاریکی مطلق است

  عشق نخستین گام به سوی کبریاست

   عشق گلی بسیار ظریف و شکننده است

  انسان آنگاه به کمال می رسد که عاشقانه زندگی کند

     عشق یک آینه است

  زندگی رازی است برای عشق ورزیدن

 عشق رقص زندگی است

خدا وعشق هم معنا هستند

هیچ دلیلی برای وجود خداوند به جز عشق نیست

عشق رام نشدنی است

  عشق شرط نمی شناسد

 زندگی با عشق همان زندگی با خدا است

 عشق با بخشیدن رشد میکند

چون انسان عشق می ورزد پس خدا هست.....

 




تاریخ : چهارشنبه 92/3/15 | 8:58 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

اگر می دانی در این جهان کسی هست که

با دیدنش رخسارت تغییر می کند

و صدای قلبت آبرویت را به تاراج می برد؛

مهم نیست که او مال تو باشد.

مهم این است که فقط باشد؛

... زندگی کند؛ لذت ببرد و نفس بکشد.

در زمانی که وفا

قصه برف تابستان است

و صداقت گل نایابی

دور چشمان پاک شقایق ها

عابر بی عاطفه غم جاریست

به چه کس باید گفت ...

با تو انسانم و خوشبخت ترین!؟




تاریخ : چهارشنبه 92/3/15 | 8:40 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

 

اگر قلبم را برایت گشودم از این بود که
می خواستم
در حضور تو گم نشوم
تفاوت آدم ها در دردهایشان است
دردهایم را برایت باز می گویم
تا بدانی
عظیم ترین رسالت انسانی را چه نجیبانه بر شانه های نحیفم به پایان می برم
تندیس نیستم که هرزه بخندم
لبخندم ترجمان رنج های ناگفته است
مرا به نام بخوان!!!

"من آن گم کرده خویشم
که با اسب آشفته یال خیال،
درین کوچه پس کوچه ها
سالهاست ناآشنا همرهم .




تاریخ : یکشنبه 92/3/12 | 5:41 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

z

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

بزیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد

درین بازار عطاران، مرو هر سو چو بی کاران

بدکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد

ترازو گر نداری پس تُرا، زو ره زند هر کس

یکی قلبی بیاراید، تو پنداری که زر دارد

ترا بر در نشاند او بطراری که می آید

تو منشین منتظر بر در، که آن خانه دو در دارد

بهر دیگی که می جوشد، میاور کاسه و منشین

که هر دیگی که می جوشد، درون چیزی دگر دارد

نه هر کلکی شکر دارد، نه هر زیری زبر دارد

نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد

بنال ای بلبل دستان، ازیرا ناله ؟ مستان

میان صخره و خارا اثر دارد، اثر دارد

به نُه سر گر نمی گُنجی، که اندر چشمه ؟ سوزن

اگر رشته نمی گنجد، ااز آن باشد که سر دارد

چراغست این دل بیدار، بزیر دامنش می دار

ازین باد و هوا بگذر، هوایش شور و شر دارد

چو تو از باد بگذشتی، مقیم چشمه ؟ گشتی

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد




تاریخ : یکشنبه 92/3/12 | 5:30 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

z

بگذار این پیچ ها بگذرد ..تمام راه را تا تـــــو دویدم

 

تمام آنچه تــو نبودی در تـو دیدم

 

رسیدم تا رویایی که تــو نبودی و من ساختم

 

مــــــن پشیمان نبودم

 

می دانستم اگر نمی رفتم

 

این کابوس ادامه دار مــــــرا می برد

 

به حقیقتی که مرا تا نام کوچکم برد

 

مــــــن رسیده بودم

 

این تــــــو بودی که واقعیت نداشتی ..

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/9 | 2:52 عصر | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

z

دلـتنگــی، پیچیــده نیســــت.

یــک دل..

یک آسمان..

یــک بغــض ..

و آرزوهــای تـَـرک خـورده !

به همین ســادگـی ...


غروب نشان از دلتنگیهای منه ! به همین سادگی !

غروب رنگ تپشهای قلب منه به همین سادگی !




تاریخ : پنج شنبه 92/3/9 | 8:37 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

 

 

z

در جزیره‌ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند:شادی، غم، غرور، عشق و...

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.

همه ساکنین جزیره قایق‌هایشان را آماده و جزیره را ترک می‌کردند. امُا عشق می‌خواست تا آخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.

وقتی جزیره به زیر آب فرو می‌رفت عشق از ثروت که با قایق باشکوهی جزیره را ترک می‌کرد کمک خواست و به او گفت: آیا می‌توانم با تو همسفر شوم؟

ثروت گفت: نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست.

غرور گفت: نه نمی‌توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.

غم در نزدیکی عشق بود.

پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بیایم!

غم با صدای حزن آلود گفت: آه عشق من خیلی ناراحت هستم، احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.

امُا او آنقدر غرق شادی بود که صدای عشق را نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالاتر می‌آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای سالخورده‌ای گفت:

بیا عشق تو را خواهم برد.

عشق آنقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد که نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.

وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد علم که مشغول حل مسئله‌ای روی شن‌های ساحل بود، رفت و از او پرسید:

آن پیرمرد که بود!؟

علم پاسخ داد:  " زمان "

عشق با تعجب پرسید: زمان؟ چرا او به من کمک کرد؟

علم لبخند خردمندانه‌ای زد و گفت:

زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است ...

 

 




تاریخ : پنج شنبه 92/3/9 | 8:32 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر

a

بارید ابر بر گل پژمرده‌ای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم

از بهر شستن رخ پاکیزه‌ات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم

خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخساره‌ای نماند، ز گرما گداختم

ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم

ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم

تا خیمه؟ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم

دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم

منظور و مقصدی نشناسد بجز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم




تاریخ : شنبه 92/3/4 | 8:59 صبح | نویسنده : زهره صفی آریان | نظر


  • paper | بازی آنلاین | buy backlink
  • فال تاروت پنج کارتی | رپرتاژاگهی