ای انسان، قدر خود را بدان .
به حدی گرانی، که فقط خدا توان خریدت را دارد؛
پس خود را به قیمت حسرتی تلخ، به تاراج مده ...!
گوش کردن را یاد بگیر ، فرصتها گاهی با صدای بسیار آهسته ای در میزنند
بی نکورویی گلستان خوش نمی آید مرا
جنت بی حور و غلمان خوش نمی آید مرا
شعله رخساری چو امشب نیست می در خاک ریز
می کشی بی ماه تابان خوش نمی آید مرا
سر که بی سودا بود تاج شهی دردسر است
عشرت بی چشم گریان خوش نمی آید مرا
گریه!وقت سحر بسیار منظور من است
ناله! شام غریبان خوش نمی آید مرا
همره یوسف وشی در بین زندان خوشتر است
دلکشا بی ماه تابان خوش نمی آید مرا
از نکویان کاکل مرغوله میفارد مرا
زلف قمچین و پریشان خوش نمی آید مرا
شیوه تلخ کریمان نیست بار خاطرم
لطف و احسان خسیسان خوش نمی آید مرا
همره هر بی سر و پا هرزه گردی بدنماست
وضع بیجای نکویان خوش نمی آید مرا
گرمی گرمابه آن کیک و خسک بهتر بود
سردی و برف زمستان خوش نمی آید مرا
بگذر از این گرمجوشیهای مردم عشقری
صحبت این بیوفایان خوش نمی آید مرا
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت..
بگریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت..
بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید ،
بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت
...
ای که رفته با خود دلی شکسته بردی
این چنین به طوفان دل مرا سپردی
...ای که مُهر باطل زدی به رفتن من
بعد تو نیامد چه ها که بر سر من
رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام
رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پَر شکسته ام
رفتی و نهادی چه آسان دل مرا به زیر پا
رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم
دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او بجز جمالش طمعی دگر ندارم
سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم
ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم
مولانا
من سکوت خویش را گم کرده ام .
لاجرم در این هیاهو گم شدم .
من که خود افسانه میپرداختم ,
عاقبت افسانه مردم شدم !
ای سکوت ای مادر فریادها !
ساز جانم از تو پر آوازه بود .
تا در آغوش تو راهی داشتم ,
چون شراب کهنه شعرم تازه بود .
در پناهت برگ و بار من شکفت ,
تو مرا بردی به شهر یادها ,
من ندیدم خوشتر از جادوی تو ,
ای سکوت ای مادر فریادها .
گم شدم در این هیاهو گم شدم ,
تو کجایی تا بگیری داد من ؟
گر سکوت خویش را میداشتم ,
زندگی پر بود از فریاد من !
کاش دلت را بگدازد شرر عشق
تا از دل زارم خبری داشته باشی
تا چند بکنج قفس ای مرغ بهشتی
پرواز نما تا که پری داشته باشی
...ای یار دلت را به محبت محکی زن
باشد که در این فن هنری داشته باشی
دامان خود ای گل به خدا پاک نگه دار
تا چون دل من نغمه گری داشته باشی
بمون ولی به خاطر غرور خسته ام برو
برو ولی به خاطر دل شکسته ام بمون
به موندن تو عاشقم به رفتن تو مبتلا
شکسته ام ولی برو ، بریده ام ولی بیا
چه گیج حرف می زنم ، چه ساده درد می کشم
اسیر قهر و آشتی میون آب و آتشم
چه عاشقانه زیستم چه بی صدا گریستم
چه ساده با تو هستم و چه ساده بی تو نیستم
تو را نفس کشیدم و به گریه با تو ساختم
چه دیر عاشقت شدم چه دیرتر شناختم
تو با منی و بی توأم ببین چه گریه آوره
سکوت کن سکوت کن سکوت حرف آخره
ببین چه سرد و بی صدا ببین چه صاف و ساده ام
گلی که دوست داشتم به دست باد داده ام
بمون که بی تو زندگی تقاص اشتباهمه
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند
... یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است
آدمـها ، مثل ِ سایه اند !
ازشـون فــرار کنی ،
دنبــالت میدوند !
دنبالشون که بــدویی ،
ازت فــرار میکنند !!
.: Weblog Themes By Pichak :.