روزگــــــاری ، مـــــرده بــودم آمـــــدی ........ هیــچ بـودم پـــــوچ بــودم ، آمــــدی
ســاکت و سرد و خـــموش و یکه تـــاز ........ زخـــم خورده از رفیــقِ حقه بـــــــاز
بــــازی ِ تــازه ، زمـــانه چیـــــده بــــود ........ خــــواب هـای بد برایـــم دیده بــــود
آسمـان ،تیـــره ؛جهـان ، بی رنــگ بود ........ قـــلب من ، قلب همه از سنــگ بود
آمــــدی شــــمـع و چراغــانم شـــدی ........ همــدم این جــان بی جـــانم شدی
آسمــان، آبی ؛زمین خوش رنـــگ بود ........ در کنـــــارت بــاز هـم دلتنــــگ بـــود
اشـک هایت طعم عشقی پاک داشت ........ بختـــ من هم قصـــه ای غمنــــاک داشت
شـــادی و شـــور از عزل با مــــا نبود ......... سرنوشت ایــن بود .دســت ما نبود
سرنوشــت ِ مـــن یکی معلــــوم بود ......... جــــام من از ابتـــدا مسمــــوم بـود
حـامیــــان رفتند و من تنهــــا شـــدم ........ بــــار دیگر برده ی غم هـــــا شـــدم
پشـت من خالی شد و قلبم شکست ....... مرغ عشقم پر گرفت از لانه جســت
آرزوهـــــایم همــــه بـــودِ تــــو بــــود ........ دلخوشی هــــایم سراسر با تــو بود
رفـتــی و ویرانه شـــد دنیـــــای مــن ........ خــونِ دل خورد این دل شیــدای من
حــــال تنها مانده ام بـا بی کســــی ........ همــدمـم گشتــــه غـم و دلــواپسی
کـــــــاش میشد تا بهــــارانم شــوی ....... بـــــار دیگر مـــــونس جــــانم شــوی
یادمان باشد به دل کوزه آب ,که بدان سنگ شکست...
بستی از روی محبت بزنیم!!
تا اگر آب در آن سینه پاکش ریزند...آبرویش نرود...!
یادمان باشد فردا حتما ,ناز گل را بکشیم..
حق به شب بو بدهیم...
و نخندیم دیگر به ترکهای دل هر گلدان...!!
وبه انگشت نخی خواهیم بست,تا فراموش نگردد فردا..!
زندگی شیرین است! زندگی باید کرد...
و بدانم که شبی,خواهم رفت..!!!!!!!!
و شبی هست که نباشد پس از آن,فردایی.....!!!
من ادعا نمیکنم که همیشه به یاد کسانی که دوستشان دارم هستم
اما ادعا میکنم حتی زمانی که به یادشان نیستم هم دوستشان دارم .
از راه های فرعی عبور می کنم
تا زود تر نگاه خسته ات را در یابم
نگاهی که غرق می شود در هزاران قطره
قطره هایی که ساخته شده اند از عشق
عشقی که پرواز می کند به همراه
پرستو های خیالی
پرستو هایی که با هر بالشان
آزار می دهند آسمان زیبای واقعیت را
آسمانی که ابرهایش نابود می کند
عشق نو پای رویا را
عشقی که پر شده است
از خیالات خام
از خیالات کاذب رویایی
هرگز نبود شهد که بر وی مگسی نیست
یا گلبن سوری که برآن خار و خسی نیست
بس حلقه زدم بر درو حرفی نشنیدم
من هیچ کسم یا که درین خانه کسی نیست
یاران همه رفتند و منم خسته و ره تار
... آوخ که درین قافله بانک جرسی نیست
هر کس که تو بینی به جهانش هوسی نیست
غیر از تو مرا در همه عالم هوسی نیست
کوتاه مرا دست و تو بس شاخ بلندی
دانم که به دامان توام دست رسی نیست
بیدل ز پی حشمت و جاهست برین در
کز دوست به جز دوستیش ملتمسی نیست
پیش از اینها فکر میکردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
... خشتی از الماس وخشتی از طلا
پایه های برجش از عاج وبلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره توفنده اش
دکمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچکس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده وزیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین، از آسمان،از ابرها
زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هر چه می پرسی ،جوابش آتش است
تا ببندی چشم ، کورت می کند
تا شدی نزدیک ،دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود
خوابهایم پر ز دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
*****
تا که یکشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست!
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست اینجا در زمین؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان وساده وبی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره دل را برایش باز کرد
می شود درباره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران حرف زد
شعر از قیصر امین پور
چند یاد چمن وحسرت پرواز کنم
بشکنم این قفس و بال و پری باز کنم
بس بهار آمد و پروانه و گل مست شدند
... من هنوز آرزوی فرصت پرواز کنم
خار حسرت زندم زخمه به تار دل خویش
چون هوای گل و مرغان هم آواز کنم
بلبلم لیک چو گل عهد ببندد با زاغ
... من دگر با چه دلی لب به سخن باز کنم
سرم ای ماه به دامان نوازش بگذار
تا در آغوش تو سوز غزلی ساز کنم
به نوایم برسان زآن لب شیرین که چو نی
شکوه های شب هجران تو آغاز کنم
با دم عیسوی ام گر بنوازی چون نای
از دل مرده بر آرم دم و اعجاز کنم
بوسه می خواستم از آن مه و خوش می خندید
که نیازت بدهم آخر اگر ناز کنم
سایه خون شد دلم از بس که نشستم خاموش
خیز تا قصه آن سرو سرافراز کنم
من وطنم را بیشتر از خانواده ام دوست می دارم ،اما به انسانیت بیشتر از کشورم علاقمندم --
پرواز کن آنگونه که می خواهی
وگرنه پروازت می دهند آنگونه که می خواهند!
هرچه بیشتر احساس تنهایی کنی ،
احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر می شود!
کوه ها باهمند و تنها ، همچون ما، باهمان تنهایان.
هــی آدم دلــش میــخواهـد
کفــش هاش را دربیــاورد ،
یواشکی نوک پـــا , نوک پــا ...
از خودش دور شــود ،
دور دور دور ........
بزرگترین کارها با کوچکترین گام ها شروع می شود،
و سخت ترین گام ها، اولین گام است.
به رویاهای جوانیت وفادار بمان
روی هر پله ای که باشی
خدا یک پله از تو بالاتر است
نه به این خاطر که خداست
برای این که دستت را بگیرد...
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می گیرد.
من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است
کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست .
بچه بودیم دخترا عاشق عروسک بودن و پسرا عاشق مردهای قوی ......
بزرگ شدیم دخترا عاشق مردای قوی شدن و پسرا عاشق عروسکا
تو در بی کرانگی تجلی یافتی
ولی افسوس
وقتی که راه طی شد تو تمام شدی
سکوت چیست ؟
بجزء حرفهای ناگفته
شعر کوهستان را اما نویدی نیز هست ، که در سنگ نیز میتوان قد برافراشت و رویید...
از دی که گذشت ، هیچ از او یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
برآمده و نامده افسوس مخور
حالی خوش باش ، عمر بر باد مکن
نژاد بشر ، پرنده ای است با دو بال ، یک بال مونث و یک بال مذکر
تنها اگر دو بال بطور مساوی رشد کنند
نژاد بشر می تواند پرواز کند.
عظمت نصیب کسانی می شود که دراشتیاق رسیدن به هدف های عالی هستند .
سیزده بدر مبارک.
.: Weblog Themes By Pichak :.