آخر کلاه سرت می گذارند!
سری که کوچک می سازند تا به تنت زیادی نکند!
هویجی می کوبند به جای دماغت؛ دکمه سیاهی به رنگ چشمانت!
اگر باشد شاخه خشکی شبیه دستانت!
همت کنند لبخند تلخی بر لبانت؛
... آدم برفی نباش!
که به ساعتی دلت می رود!
باران اگر بهانهای برای گریستنت نبود،
تو این همه از آسمان سخن نمیگفتی!
دیروز "ترانههای کوچک غربت" را میخواندم،
امروز اما پی عطر تو از خواب گل سرخ میگذرم.
چیست در زمزمه مبهم آب
چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج
چیست در خنده جام
... که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را میشنوم
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا
تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیر
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری
خودتان را همان گونه که هستید بپذیرید
و دوست داشته باشید تا دیگران نیز همین احساس را نسبت به شما داشته باشند،
اگر شما در درون خود، خودتان را باور داشته باشید،
دیگر تایید یا عدم تایید دیگران، احساساتتان را دچار تلاطم نخواهد کرد …
دل جدا دیده جدا سوی تو پـرواز کند
گرچه من در قفسم بال و پرم بسیار است
ماه رنگ تفسیر مس بود
مثل اندوه تفهیم بالا می آمد
سرو
شیهه بارز خاک بود
کاج نزدیک
مثل انبوه فهم
صفحه ساده فصل را سیاه
می زد
کوفی خشک تیغال ها خوانده می شد
از زمین های تاریک
بوی تشکیل ادراک می آمد
دوست
توری هوش را روی اشیا
لمس می کرد
جمله جاری جوی را می شنید
با خود انگار می گفت
هیچ حرفی به این روشنی نیست
من کنار زهاب
فکر می کردم
امشب
راه معراج اشیا چه صاف است
از هجوم روشنایی شیشه های درتکان می خورد
صبح شد آفتاب آمد
چای را خوردیم روی سبزه زار میز
ساعت نه ابر آمد نرده ها تر شد
لحظه های کوچک من زیر لادن
ها نهان بودند
یک عروسک پشت باران بود
ابرها رفتند
یک هوای صاف یک گنجشک یک پرواز
دشمنان من کجا هستند ؟
فکر می کردم
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد
در گشودم قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من
آب را با آسمان خوردم
لحظه های کوچک من خوابهای
نقره می دیدند
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت
نیمروز آمد
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد
مرتع ادراک خرم بود
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد
پرتقالی پوست می کندم
شهر در آیینه پیدا بود
دوستان من کجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالی باد
پشت شیشه تا بخواهی شب
دراتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد
لحظههای کوچک من تا ستاره فکر میکردند
خواب روی چشمهایم چیزهایی را بنا می کرد
یک فضای باز شنهای ترنم جای پای دوست
بدین شتاب خدایا شباب می گذرد
شباب و شاهد و گل مغتنم بود ساقی
شتاب کن که جهان با شتاب می گذرد...
به چشم خود گذر عمر خویش می بینم
نشسته ام لب جوئی و آب می گذرد
کشیده عشق در زنجیر، جان ناشکیبا را | نهاده کار صعبی پیش، صبر بند فرسا را |
توام سررشته داری، گر پرم سوی تو معذورم | که در دست اختیاری نیست مرغ بند بر پا را |
من از کافرنهادیهای عشق ، این رشک میبینم | که با یعقوب هم خصمی بود جان زلیخا را |
به گنجشگان میالا دام خود، خواهم چنان باشی | که استغنا زنی ، گر بینی اندر دام ، عنقا را |
اگر دانی چو مرغان در هوای دامگه داری | ز دام خود به صحرا افکنی، اول دل ما را |
نصیحت اینهمه در پرده ، با آن طور خودرایی | مگر وحشی نمیداند، زبان رمز و ایما را |
با او دلم به مهر و محبت نشانه بود | سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود | |
بودم معلم ملکوت اندر آسمان | از طاعتم هزار هزاران خزانه بود | |
بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه | عرش مجید ذات مرا آشیانه بود | |
هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم | امید من ز خلق برین جاودانه بود | |
در راه من نهاد ملک دام حکم خویش | آدم میان حلقهی آن دام، دانه بود | |
آدم ز خاک بود و من از نور پاک او | گفتم منم یگانه و او خود یگانه بود | |
گویند عالمان که نکردی تو سجدهای | نزدیک اهل معرفت این خود فسانه بود | |
میخواست او نشانهی لعنت کند مرا | کرد آنچه خواست آدم خاکی بهانه بود | |
بر عرش بد نوشته که ملعون شود کسی خاقانی |
برد آن گمان به هرکس و برخود گمان نبود
|
.: Weblog Themes By Pichak :.